به وبلاگ خودتان خوش آمدید.
این وب برای یادگیری در لحظات شاد ساخته و پرداخته می شود.
پس نظرات خود را فراموش نکنید...
از نظرات انتقادی و سازنده خوشحالتر می شویم!!
شنبه 15 شهريور 1393 ساعت 18:50 |
بازدید : 1294 |
نوشته شده به دست ب.ربیعی |
(نظرات )
جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به آب زل زده بود. مرشدی از آنجا می گذشت و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. جوان وقتی مرشد را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرشد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود...